من وخدا
با خود فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است، اما خدا گفت:
«هر چیزی ممکن است.»
گم شده بودم،گیج بودم،فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد. اما خدا گفت:
«من هدایتت خواهم کرد.»
خود را باختم، فکر کردم نمی توانم،ا ز عهدش برنمی آیم.اما خدا گفت:
«تو از عهده ی هر کاری برمی آیی.»
غمگین بودم احساس کردم زیر کوهی از ناامیدی گیر افتادم،اما خدا گفت:
«غمهایت را روی شانه های من بریز.»
فکر می کردم نمی توانم ، من آنقدر باهوش نیستم. اما خدا گفت:
«من به تو خرد لازم را می دهم.»
بار گناهانم رنجم می داد برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی بودم اما خدا گفت:
«من تو را می بخشم.»
از خودم بدم می آمد فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد،اما خدا گفت:
«من به تو عشق می ورزم.»
گریه می کردم زیرا تنها بودم اما خدا گفت:
«من همیشه با تو هستم.»
نظرات شما عزیزان:
نسیبه جان سلام
مطلبت خیلی جالب بود ، مثل همیشه
ممنون
مطلبت خیلی جالب بود ، مثل همیشه
ممنون
| چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:, |
19:40 | نسیبه | 2 Comment